کیش
زمستان به نیمه رسیده بود بابای که خسته شده بود از کار یک روز به مامانی گفت که باهم بریم یک مسافرت مامان هم گفت بریم کیش به من هم خیلی خوش گذشت دیگه لباس بافتنی اونجا نمی پوشیدم تا هر وقت دوست داشتم بیدار بود با مامان و بابا می رفتیم بیرون تا مامان به من اجازه می داد که از غذاهای بیرون بخورم دیگه خسته شده بودم از غذاهای که مامان برام درست کرده بود ...