یک روز گرم توی ماه شهریور بود مامان و بابا تصمیم گرفتن که برن شمال راه افتادن که وسط راه اینقدر شلوغ بود که بنا بر این گذاشتن که موکول کند به یک روز دیگه بابای گفت که ناهار رو بریم پارک بخوریم من هم که کلی شیطون شده بودم تازه می خواستم چهاردست و پا برم مامان برای من شکلک در می یاره که به من خوش بگذره من هم پسر خوبی ام برای اونها می خندم مامان مهربونم هم عکس من رو روی وب من میذاره تا برای من یادگاری باشه ...