محمدمحمد، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
امیرامیر، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

محمد و امیر عزیز دل

آواز خوان

امروز پنجمین روز زمسنان روز نیمه بارانی محمد برای بار اول صبح زود از خواب پاشد و صبحانه خورد و دوباره خوابید تا ظهر وقتی پاشد گفت برای من غذا میآری من هم غذا اوردم رد کل روز خوبی بود که این پادشاه خوب غذا خورد شب بابای محمد امد فیلم ببینه من و محمد مزاحمش شدیم اونم هم رفت هندفونشو آورد که بزنه توی گوشش محمد اونو ازش گرفت گذاشت توی گوشش این هم چندتا عکس که توی دوچرخه خودش در حال اواز خواندن   ...
26 فروردين 1392

ماهی گیری

یک شب زمستانی من داشتم برای محمد کتاب می خواندم  که محمد جونم بخوابه ولی ایشون به من گفت که می شه من ماهی گیری کنم من هم کلی تعجب کردم گفتم باشه اون هم با شمشیرش این طوری که توی عکس هست داره ماهی گیری می کنه این هم یک جوره شه ...
26 فروردين 1392

سوغاتی مشهد

امروز آخرین روز دی ماه روز خوبی با محمد شروع کردیم  تازه بابای محمد هم امروز رفت مشهد برای یک ماموریت یک روزه شب موقعه ای که امد برای عزیزش یک سوغاتی قشنگ آورد محمد هم مثل همیشه ذوق زده شد     ...
26 فروردين 1392

جوجو

هفته پیش چهلم مادر بزرگم بود با محمد رفتیم خونه بانو  کلی محمد با دختر خاله هاش و پسر خاله هاش بازی کرد ولی ما شب برگشتیم خانه تا محمد تا صبح خوب بخوابه ولی فردا صبح زود راه افتادیم که به بهشت زهرا برسیم بعد از مراسم رفتیم خونه پدر بزرگ محمد اون هم چون یک مقدار حالش خوب نبود نمی توانست بره برای محمد بادکنک بگیره برای همین بابای محمد رفت اون هم یک بادکنک قشنگ گرفت که محمد کلی با این بادکنک بازی کرد این رو خودم نقاش کردم میدانم  نقاشیم زیاد خوب نیست ...
1 بهمن 1391

تغییر اسم حیوانات

محد آقا خوب اسم حیوانات می گه فقط با یک تفاوت که به زبان خودش فیل                   خیل پنگوئن                    بینگو بینگو اسب                 اسپ گراز                       گراز     الاغ              ...
11 دی 1391

روز بدون تلویزیون

امروز 10 دی 91 از صبح که بلند شدیم سعی کردم محمد کمتر تلویزیون تماشا کنه  به از یک صبحانه که به قول خودم معمولی براش یک سبزی پلو ماهی درست کردم که خود محمد هم کمک کرد و کلی ذوق کرد خلاصه این پسری ما هم فقط ایگار دوست داره فقط ماهی خالی بخوره من هم با بازی هم شده به ایشون برنج هم دادم بعد به من گفت مامان نمی خوای با کامپیوتر کار منی امروز کارنکردی من هم کلی بهش خندیدم  گفتم باشه ولی خیلی کم با کامپیوتر کار کردم با هم رفتیم برای محمد رنگ انگشتی گرفتیم  از دم مغازه می گفت مامان مرسی که برای من نقاشی گرفتی کلی بازی و روی دیوار هم یک پارچه زدم و اون هم نقاشی کشیدعجب روز بدون تلویزیون خوب و آرامش بخش محمد جونی امروز هم مثل روز...
11 دی 1391
1