محمدمحمد، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
امیرامیر، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

محمد و امیر عزیز دل

بازی جدید

امروز من و محمد با هم رفتیم خانه مادر بزرگ محمد(همان بانو محمد) زمانی که رسیدیم کوثر و مرضیه خواهر من هم بود بچه ها اول با هم بازی کردن ولی بعد به شیطنت آنها جون گرفت من و مرضی خواهرم سعی کردیم با انها بازی کنیم برای همین بازی  آلیسا الیسا بازی رو با آنها بازی کردیم خیلی خوش گذشت محمد جون خیلی دوست دارم  
13 آذر 1391

روز شمار کربلا

   روز دوم  1. امام حسين عليه‏السلام در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال 61 هجري به كربلا وارد شد.عالم بزرگوار «سيد بن طاووس» نقل كرده است كه: امام عليه‏السلام چون به كربلا رسيد، پرسيد: نام اين سرزمين چيست؟ همينكه نام كربلا را شنيد فرمود: اين مكان جاي فرود آمدن ما و محل ريختن خون ما و جايگاه قبور ماست. اين خبر را جدم رسول خدا صلي‏الله‏عليه‏و‏آله به من داده است.  2. در اين روز «حر بن يزيد رياحي» ضمن نامه‏اي «عبيداللّه‏ بن زياد» را از ورود امام عليه‏السلام به كربلا آگاه نمود.  3. در اين روز امام عليه‏السلام به اهل كوفه نامه‏اي نوشت و ...
5 آذر 1391

کیش

زمستان به نیمه رسیده بود بابای که خسته شده بود از کار یک روز به مامانی گفت که باهم بریم یک مسافرت مامان هم گفت بریم کیش به من هم خیلی خوش گذشت دیگه لباس بافتنی اونجا نمی پوشیدم تا هر وقت دوست داشتم بیدار بود با مامان و بابا می رفتیم بیرون تا مامان به من اجازه می داد که از غذاهای بیرون بخورم دیگه خسته شده بودم از غذاهای که مامان برام درست کرده بود ...
28 آبان 1391

اولین گردش

تو فصل مرداد بود قرار که من و بابا و مامان با دوست بابای (عمو محسن و مامان رها و خود رها جون) بریم رودخانه  خیلی به من و رها خوش گذشت چون نسیم خوبی می آمد و تجربه خیلی شیرین برای من و مامانم بود  عجب خوش می گذره توی تخت پادشاهی تو فصل گرما بدو بدو توی رخت خواب می چسبه با لباس هندونه ای ...
19 آبان 1391

باغ لاله

اردیبهشت سال ٩٠ شما همراه بابا و مامان رفتین باغ لاله باغ لاله نزدیک گچسر باغ بسیا قشنگ و زیبای امیدوارم عمر تو عزیزم مثل گل نباشه ولی خودت مثل گل زیبا و خوش عطر باشی بچه ام تازه از خواب پاشده    این هم من میون کلی گل این بابای جونم که کنار من شیر نخوره هم قد من شده اگه می خواین ببینید باید به ادامه مطلب کلیک کنید   دیدی گفتم تو صفحه بعد من وبابا جونم رو می بینی ...
17 آبان 1391

ماست خورون

امروز مامانم از باشگاه که امد برای من یک نون خرید من هم که بابای می دونه ماست و نون تازه دوست دارم برام یک پیاله ماست آورده دارم با نون تازه مامان جون می خورم عجب کیفی داره ...
17 آبان 1391

بازی کودکانه

امروز ١٠ آبان روز خیلی شادی بود محمد چون اون امروز با شایان حسابی بازی کرد شب که بابای محمد آمد خونه با شایان و محمد حسابی بازی کرد الان ساعت ١٠:٥٠ آنها دارن با هم بازی می کنن و خیلی شاد و سرحال هستن ...
16 آبان 1391

مهر

مهر امسال فرق داشت امسال من و محمد با هم رفتیم مدرسه برای تدریس ولی مامان محمد حس کرد که داره محمد لطمه می خوره سعی کرد که به خاطر محمد هم که شده دیگه کار نکنه ولی هنوز با موسسه همکار ی می کنه محمد جون خیلی دوست دارم ...
16 آبان 1391