محمدمحمد، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
امیرامیر، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

محمد و امیر عزیز دل

محرم

محمد آقا امسال دومین محرمی بود که شما پشت سر گذاشتید و خانواده ما دو روز عاشورا و تاسوعا خونه پدر بزرگ شما بودیم و کلی به ما خوش گذشت چند تا از عکس های زیبای که شما علی اصغر شدید برای دوستان وب می گذارم ...
26 فروردين 1392

کمک به بابا

روز جمعه بود بابای محمد هم وقتش آزاد تصمیم گرفت بابا هم تصمیم گرفت که در سرامیک را بگیره به قول خودش درز گیری بکنه شما هم طبق معمول کمک بابا کردین ولی با کلی شیطنت و کلی هم به شما خوش گذشت معلومه به من می خواد خوش بگذره   ...
25 دی 1391

دختر آرام

عمو مصطفی دوست بابا رضا توی یک روز پاییزی امدن دیدین ما و دیدین خونه جدید برای دقیق تر گفتن روز امدن آنها شب اول محرم الحرام بود عمو یک دختر ناز و آرام به نام زینب داشت که همش  میخواست با محمد بازی کنه ولی محمد آقای ما چون با کوچکتر از  خودش  زیاد نمی جوشه  با اون زیاد بازی نکرد ولی آخر سر که می خواستن برن اجازه داد با خانم خانمها یک عکس یاد گاری بگیره من هم از فرصت استفاده کردم اون توی وب محمد گذاشتم ...
25 دی 1391

شب یلدا

هنوز یک روز دیگه مانده به شب یلدا قرار که من و تو فردا بریم خونه پدر بزرگ و خوش بگذرونیم و کلی شما خوراکی خوش مزه بخوری تا تپول بشی عسلم امیدوارم بهترین و طولانی ترین شب سال باشه برای تو این کارت پستال هم تقدیم می کنم به همه دوستان عزیزی که به سایت محمد آقا سر می زنند   ...
29 آذر 1391

دوچرخه

روز پنجشنبه من و عزیزم محمد با هم رفتیم نارمک با اینکه صبح باران خوبی می امد و زیاد تند هم نبود ولی باز هم رفتیم آخه قرار که بابابزرگ مهربون محمد جان براش یک دوچرخه که به قول محمدجان(چچه)بخره   آخه یک قضیه خیلی جالبی که هم پدر بزرگ ذوق خریدن رو داره هم نوه بالخره به هر سختی زیر باران رفتیم اول ناهار خونه بانو(مادر مامان محمد)بعد قرار شد که محمد بره خونه کوثر دختر خاله اش و مامان هم بره به دیدن مادربزرگ خودش که توی بیمارستان بوعلی تهران بستری بود .محمد کلی با کوثر بازی کردن و خاله رو حرص دادن وقتی مامان امد کلی در این مورد تعریف کرد با هم برگشتیم خونه بانو محمد یک چرت یک ساعته زد تا بابای مهربونش بیاد.بعد سه تای را...
29 آذر 1391

پیتزا

امروز محمد آقا زود از خواب پا شد یک صبحانه مفصل بعد از مدتها خورد من هم کلی ذوق کردم بعد بهش گفتم که می خوای برات پیتزا درست کنم اون هم از ذوقش پرید هوا گفت آخ جون من خیلی پیتزا دوست دارم من و بغل کرد و از ته دلش بوسید محمد جونی من هم تو رو خیلی خیلی دوست دارم ...
28 آذر 1391

فوت مادربزرگ

روز جمعه رفتیم خونه عمو محسن دوست بابای محمد با عمو علی عشق محمد ،خوب بود در کل به همه خوش گذشت مخصوصا به بچه ها من هم تا صبح بیدار بودم یعنی تا خود ساعت 6 که خاله مرضیه محمد زنگ زد گفت مادربزرگ فوت کرده    من هم کلی ناراحت شدم و با محمد رفتیم پایین و برای مراسم ختم آماده شدیم تابه بانو کمک کنیم در  کل هفته زیاد خوشی نیود محمد جونی مادربزرگم تو رو خیلی دوست داشت البته ناگفته نمونه به غیر از روز اول که تو یک مقدار کلافه شدی بقیه این دو روز خیلی بهت خوش گذشت مخصوصا روز آخر که از پله ها بالا و پایین می رفتی   ...
22 آذر 1391

سالگرد عقد

روز جمعه ساگرد عقد من وبابات بود عزیزم،من با بابای مهربونت توی تاریخ 17 آذر 84 با هم عقد کردیم با هم قسم خوردیم که در هر شرایطی با هم مهربون و هم دل باشیم    و عزیز دل مامان که ثمره این زندگی شیرین تو هستی دلبند مامان و چشمانت رازِ آتش است. و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد.   شما امروز خیلی خیلی پسر عاقل و خوبی بودی البته شایان ذکر که به خاطر اون دوچرخه ای   که بابابزرگ مهربونت برات خریده اینقدر خوشحالی که همه اش در حال شعر خواندنی میگی دوچرخه قشنگ من   پسر عزیزم تمام می شود تمام ناگفته های من فقط چند نقطه چین باقی می ماند تا حرف های سادگی هایم را دوباره ت...
18 آذر 1391

مریضی دوم پاییز

سلام امروز محمد جون یک مقدار حال نداره نمیدونم چرا سرفه می کنه من فکر می کنم به خاطر هوا باشه یک مقدار هم گلوش چرک داره ای وای دوباره مریضی مامان جونی شما هر دو ماه یکبار مریض می شی به قول بانو (مامانی)تا یک ذره میای لوپ در بیاری این طوری دوباره ضعیف میشی چون مامانت دیروز تو رو برد پارک بعد وسط راه متوجه شد که شما دارید دستون می گنید توی دهانتون خیلی ناراحت شد شما هم قول دادین که دیگه این کار رو نکنید محمد جونی مامان خیلی ناراحت چون شما مریض شدین همش می خوابید تازه امشب هم زود خوابیدن     ...
18 آذر 1391