دوچرخه
روز پنجشنبه من و عزیزم محمد با هم رفتیم نارمک با اینکه صبح باران خوبی می امد و زیاد تند هم نبود ولی باز هم رفتیم آخه قرار که بابابزرگ مهربون محمد جان براش یک دوچرخه که به قول محمدجان(چچه)بخره
آخه یک قضیه خیلی جالبی که هم پدر بزرگ ذوق خریدن رو داره هم نوهبالخره به هر سختی زیر باران رفتیم اول ناهار خونه بانو(مادر مامان محمد)بعد قرار شد که محمد بره خونه کوثر دختر خاله اش و مامان هم بره به دیدن مادربزرگ خودش که توی بیمارستان بوعلی تهران بستری بود .محمد کلی با کوثر بازی کردن و خاله رو حرص دادن
وقتی مامان امد کلی در این مورد تعریف کرد با هم برگشتیم خونه بانو محمد یک چرت یک ساعته زد تا بابای مهربونش بیاد.بعد سه تای راه افتادیم بریم دوچرخ بخریم
راستی قرار داشتیم با بابابزرگ محمد برای خرید اون کادوی خیلی خوب محمد جان
محمد تا بابابزرگش رو دید توی خیابان ایستاده منتظر ما دست مامانش رو ول کرد و پرید بغل بابای
مثل این دوتا شکل نمیدانید چقدر قشنگ بود
بابابزرگش همچین محمد رو بغل کرد تا نصفه راه برد با اینکه یک مقدار نفس نداشت باز این کارو کرد
دوچرخه رو که گرفتن بابا رضا سعی کرد دوچرخه روی زمین نذاره که کثیف بشه گرفت توی دستش تا خونه بابای اورد تا محمد جان به مادربزرگش نشان بده و سوار بشه خلاصه کنم
این بچه چنان ذوقی داشت که داره سوار این دوچرخه بشه که قابل توصیف نیست همه اش شعر دوچرخه قشنگم می خواند یا می گفت دوچرخه من دوچرخه من
واقعا ما بزرگترها باید سعی کنیم مثل همین نی نی های دلبندمون همیشه با یک چیز جدید خوشحال باشیم و مسائل ناراحت کنده رو فراموش کنیم
محمد جون دوست دارم