محمدمحمد، تا این لحظه: 14 سال و 6 روز سن داره
امیرامیر، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

محمد و امیر عزیز دل

اتفاق عجیب

روزهای اخر فروردین البته پنج شنبه اخر رو میگم ساعت دقیقا 5 بعداز ظهر این دوتا دادش شیطون هم اصلا نخوابیدن و منتظر بابای بودن تا بیاد و این دوتا رو ببره بیرون وای خدای من من رفتم بالا صندلی یک وسیله بردارم که برعکس اون جا شمعی مسخره خورد به دستم افتاد رو یخچال تا امدم بگیرم خورد زمین وای وای تکیه به زمین خورده شده رفت به چشم امیر من مردمک چشم و قرینه رو پاره کرد بچه اولش یک ذره گریه کرد و خون از چشم و دماغ امیر سرازیر شد من هم کلی هل کردم فقط تنها کاری که کردم صورتش رو شستم و با همان لباس خونه دویدم وسط خیابان جلوی یک ماشین گرفتم گفتم منو ببر به درمانگاه وای چی به سرم امد سرتان درد نیارم همان جای که بردمش مرکز چشم پزشکی بود چون امیر مردمکش ...
24 ارديبهشت 1394

خداحافظی سال 93

داریم به لحظه های پایانی سال 93 میرسم سال داره تمام میشه با بدی و خوبی تمام شد با خوشی و ناخوشی تمام شد با اینکه امسال من دو دفعه امیر بردم بیمارستان و بابای یک بار بیمارستانی شد و من هم داداشیم رو از دست دادم باز گذشت از خدا می خواهم که سال جدید کمک کنه تا با ارامش سپری کنم انشا الله راستی دوستان این هم تقویم عزیزان منه بالخره چاپ شد   ...
29 اسفند 1393

عکس اتیله داداش ها

بعد از مدتها با اصرار بابا جون رفتیم اتیله که نزدیک خونه باشه از همه جالب تر این که انتخاب ما یک ماه طول کشید چند تا عکس میذارم برای دوستای محمد و امیر     عزیزانم دوست تان دارم ...
8 دی 1393

طفلان مسلم

امسان با سالهای پیش خیلی اوضاع فرق می کرد . از یک طرف دلتنگی خودم برای محمد جواد بود از طرف دیگه غمی که پدر و مادرم داشتن خدا به این عزیزان من صبر بده  روز تاسوعا به نیت برادرم شیر کاکائو دادیم البته این زحمت رو همسرم عزیزم و پدر عزیزم کشیدن که خیلی درد سر داشت زیر باران که می امد شب هم ما امدیم خونه خودمان عجب شبی بود روز عاشورا هم رفتیم مسجد محله قبل رفتن به اونجا بابای هم از محمد و امیر دو تا عکس یادگاری گرفت   این هم دوتا داداش دوست داشتنی عزیزانم خدا حفظتان کنه ...
20 آبان 1393

مهد کودک

این روزها روزگار جالب بیاد ماندنی برای هر مادری می توانی باشه محمد جونی وارد یک محیط کاملا متفاوت از منزل با قوانین خواص خودش من جزء مادرهای بودم که مخالف سرسخت مهد کودک برای فرزندم بودم ولی حالا که محمد عزیزم وارد این محیط شدم خیلی خوشحالم چون احساس می کنم براش لازم بود این روزها کلی سر من و محمد شلوغ این هم  اولین عکس که داخل مهد مربی محمد جونی از اون گرفته تا یادگاری بمانه دست خاله لیلا درد نکنه ...
30 مهر 1393

روز دختر

سلام به تمام دوستان وبلاگی محمد متشکرم از همدردی صمیمانه شما امسال روز دختر با تمام سالهای دیگه فرق داشت هر سال جواد ی برادرم به ما خواهر ها زنگ می زد تبریک می گفت ولی امسال جای خالیش  حس کردیم محمد من هم روز دختر از پدر عزیزش کادو گرفت همون که خیلی دوست داره لاکپشت لینجا این هم یکجورش دیگه قرار که خانوادگی به پابوس امام رضا بریم قربونش برم نمیدانم چه طوری ما رو طلبید انشاء الله تولد امام رضا مشهدیم  خدا رو شکر از طرف همه نایب الزیاره هستیم ...
10 شهريور 1393

فوت برادر

نمی دانم چه طوری شروع کنم  فقط خیلی دلتنگم  چقدر زود برادر عزیزم از دست دادم روز دوشنبه بود 23 تیر ماه بود که از خونه مادرم زنگ زدن گفتن که محمد جواد سکته قلبی کرده رفته بیمارستان عجب روزی بود عزیزم روز چهارشنبه شب قدر به خاک سپرده شده ولی بد تر از اون این بود که روز سه شنبه  هم مادرم توی کما رفت بردمش ICU عجب روزی بود امیدوارم که  نصیب هیچ کس  نشه اینقدر می خوام بگم خدایا خدایا خدایا خدایا که خدا جواب بده جواد عزیزم یکبار دیگه ببینم جواد جان داشتیم تدارک مراسم عروسی تو  میدیدیم روز عید برات عید گرفتیم  اگه جوانی توی فامیل می خواهد عروسی برگزار کنه  عقب نیافته جواد جان برادرم عزیزم دلتنگ خیلی ...
12 مرداد 1393

روزگار محمد وداداش

سلام به دوستای محمد ودادش محمد این روزها که هوا رو به گرما  هست  ما مادرها باید مراقب بچه ها باشیم تا گرما زده نشن محمد که کلی با برادرش بازی مختلف می کنه  و نی نی خونه ما هم روز به روز داره بزرگتر میشه  نمکی تر محمد هم توانسته با اون ارتباط برقرار کنه البته چون فصل خنده امیر هم شروع شده ولی خوب امیر خیلی زود خنده شروع کرد چند تا عکس هم برای دوستای محمد می ذارم این هم عکس عزیزان من این یک عکس امیر توی سه ماهگی ...
26 خرداد 1393

شیرینی پزون

توی هفته آخر اسفند ٩٢ هستیم کلی کارهای عقب افتاده قابل توجه که امسال ما حدود یک ماهی کشید خانه تکانی کارهامون که تمام شد محمد من هم امر کردن که مامان برامون شیرینی بپز من هم چون بچه خوبی بود گوش کردم پختم   ولی چشمتون روز بد نبینه کارمون که تمام شد آقا امد روی کابینت جعبه شیرینی ریخت اولش کلی ناراحت شدم چون شیرینی به شکل گل بود بیشتر گلها شکست من هم با خودم گفتم که عیبی نداره بچه ست دیگه ولی به اون این نگفتم به محمد تذکر خیلی جدی که دیگه روی کابیت نباید بشینه البته این حرف تا یک مدت کوتاهی بود جای همه شما خالی هم شیرینی گل مینا درست کردم که محمد دوست داره هم شیرینی نارگیلی که خودم دوست دارم البته عکس نگرفتم به براتون بذارم...
27 اسفند 1392