محمدمحمد، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
امیرامیر، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

محمد و امیر عزیز دل

شعر کودکانه

دوستان محمد  من  قرار شده که برای محمد چند تا شعر از سایت مختلف پیدا کنم و با هاش کار کنم تا حفظ بشه این چند تا هم برای شما عزیزان گذاشتم تا استفاده کنید     حیوونای رنگارنگ   حیوونا خیلی هستن وحشی واهلی هستن گاو، بچه اش گوساله بز، بچه اش بزغاله گوسفند و میش و بره می چرند توی دره اسب و شتر تو صحرا بار می برند به هرجا روباه وشیر و پلنگ حیوونای رنگارنگ تو دشت وکوه و بیشه پیدا می شه همیشه   ...
2 بهمن 1391

شعر خورشید خانم

خورشید خانم   از پشت کوه دوباره خورشید خانوم در اومد   با کفشای طلا و پیرهنی از زر اومد   آهسته تو آسمون چرخی زد و هی خندید   ستاره ها رو آروم از توی آسمون چید   با دستای قشنگش ابرا رو جابه جا کرد   از اون بالا با شادی به آدما نیگا کرد   دامنشو تکون داد رو خونه ها نور پاشید   آدمها خوشحال شدن خورشید بااونها خندید...   ...
1 بهمن 1391

جوجو

هفته پیش چهلم مادر بزرگم بود با محمد رفتیم خونه بانو  کلی محمد با دختر خاله هاش و پسر خاله هاش بازی کرد ولی ما شب برگشتیم خانه تا محمد تا صبح خوب بخوابه ولی فردا صبح زود راه افتادیم که به بهشت زهرا برسیم بعد از مراسم رفتیم خونه پدر بزرگ محمد اون هم چون یک مقدار حالش خوب نبود نمی توانست بره برای محمد بادکنک بگیره برای همین بابای محمد رفت اون هم یک بادکنک قشنگ گرفت که محمد کلی با این بادکنک بازی کرد این رو خودم نقاش کردم میدانم  نقاشیم زیاد خوب نیست ...
1 بهمن 1391

آرایشگاه

امروز محمد بردیم آرایشگاه خیلی زیبا شدم اولش که وارد شدم با همان زبان بچگی ام  گفتم که می شه مو کوتاه نکنیم مامانی هم با من حرف زد من رو راضی کرد مو هامو کوتاه کنم ولی در عوض یک مورچه برام گرفت و اینقدر آرام بودم که هر کی از کنار آرایشگاه رد می شد می گفت عجب پسر آرامی ومامانم هم  از ته دلم خدا رو شکر کردم   اینم عکس من قبل ازاینکه موهامو کوتاه کنم   الهی مامان قربونت بشه چقدر مظلموم افتادی ببینید مامانم برام مورچه گرفته ...
25 دی 1391

کمک به بابا

روز جمعه بود بابای محمد هم وقتش آزاد تصمیم گرفت بابا هم تصمیم گرفت که در سرامیک را بگیره به قول خودش درز گیری بکنه شما هم طبق معمول کمک بابا کردین ولی با کلی شیطنت و کلی هم به شما خوش گذشت معلومه به من می خواد خوش بگذره   ...
25 دی 1391

دختر آرام

عمو مصطفی دوست بابا رضا توی یک روز پاییزی امدن دیدین ما و دیدین خونه جدید برای دقیق تر گفتن روز امدن آنها شب اول محرم الحرام بود عمو یک دختر ناز و آرام به نام زینب داشت که همش  میخواست با محمد بازی کنه ولی محمد آقای ما چون با کوچکتر از  خودش  زیاد نمی جوشه  با اون زیاد بازی نکرد ولی آخر سر که می خواستن برن اجازه داد با خانم خانمها یک عکس یاد گاری بگیره من هم از فرصت استفاده کردم اون توی وب محمد گذاشتم ...
25 دی 1391

تغییر اسم حیوانات

محد آقا خوب اسم حیوانات می گه فقط با یک تفاوت که به زبان خودش فیل                   خیل پنگوئن                    بینگو بینگو اسب                 اسپ گراز                       گراز     الاغ              ...
11 دی 1391

روز بدون تلویزیون

امروز 10 دی 91 از صبح که بلند شدیم سعی کردم محمد کمتر تلویزیون تماشا کنه  به از یک صبحانه که به قول خودم معمولی براش یک سبزی پلو ماهی درست کردم که خود محمد هم کمک کرد و کلی ذوق کرد خلاصه این پسری ما هم فقط ایگار دوست داره فقط ماهی خالی بخوره من هم با بازی هم شده به ایشون برنج هم دادم بعد به من گفت مامان نمی خوای با کامپیوتر کار منی امروز کارنکردی من هم کلی بهش خندیدم  گفتم باشه ولی خیلی کم با کامپیوتر کار کردم با هم رفتیم برای محمد رنگ انگشتی گرفتیم  از دم مغازه می گفت مامان مرسی که برای من نقاشی گرفتی کلی بازی و روی دیوار هم یک پارچه زدم و اون هم نقاشی کشیدعجب روز بدون تلویزیون خوب و آرامش بخش محمد جونی امروز هم مثل روز...
11 دی 1391