محمدمحمد، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
امیرامیر، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه سن داره

محمد و امیر عزیز دل

خاطرات مامان محمد

این روزها که ایام محرم من خیلی دلم گرفته ،زمان زایمان من هم نزیک شده کلی دل شوره توی دلم با اینکه دومین زایمان ولی باز هم دلشوره دارم شبها خوابم نمی بره کلی فکر رو خیال توی سرم من می گذره محمد جونی این چند وقت خیلی علاقه شدیدی به قصه و کتابهای خودش پیدا کرده من هم سعی می کنم که حتما براش کم نذارم براش کتاب بخوانم تازه یک چند تا کتا ب هم خودش توانسته حفظ کنه به خاطر اینکه ما دوتا بیشتر وقت مان رو توی خونه می گذرانیم ولی در کل روزهای سختی رو پیش رو می گذارم یک توصیه به تمام مادرهای که سن آنها زیر سی سال دارن و می خوان برای بچه اقدام کنن هر چه زودتر اقدام کنن چون یک تجربه زیر سی سال زایمان و دوران باردای خیلی بهتر و راحت (حتی برای بچه دوم...
29 آبان 1392

روز کودک

فردا روز جهانی کودک محمد من هم یک کودک کوچولوی قرار من و بابای براش یک هدیه ناز بگیریم اونی که خودش دوست داره این روز به همه بچه های دنیا و به دوستای وبی محمد تبریک می گم ولی خودمونیم بین خودمون باشه این بچه های حال چقدر پدر مادر حواسشون به روز کودک ،روز دختر زمان ما کی بود از این خبر ها بود روز کودکی بود ولی کی اهمیت می داد  روز پنجشنبه محمد بردم جشن که موسسه برای کودکان گرفته بود خاله قاصدگ امد کلی به محمد خوش گذشت و یک جایزه نفیس هم گرفت که این جایزه یک تخته وایت برد بود که شما علاقه  زیادی  نشان دادین    محمد جان ما قرار که فردا با بابا جون بریم خونه پدر بزرگ شما و کادو روز کودک شما از ای...
20 مهر 1392

سرگرمی

سلام به همه دوستای محمد می دانم خیلی تنبل شدم توی خاطرات محمد تازگی خیلی بدنم بی حس می شه و خیلی زود خسته می شم هفته گذشته محمد و یکی از دوستاش با مامانش رفتیم پارک ارم کلی هم خوش گذشت که حتما عکسهای محمد  می ذارم توی وبش محمد جونی این هفته باباش شب تولد امام رضا رفت مشهد کلی برای من و محمد دعا کرد تازه یک گل خوشگل هم برای محمد آورد به حدی محمد خوشحال شد که می گفت این گل نگه بداریم تا ماشین عروس با این درست کنیم این بچه ها چه فکرهای که نمی کنن فردا روز تولد من محمد به من می گه دوست داری برات کیک بخرم خودم شمع بذارم فوت کنم حالا بیا بچه بزرگ کن حال بذارین خودم به خودم تبریک بگم چون همگی خوابن من بیدار چون خیلی کمرم درد می کنه ...
27 شهريور 1392

روز دختر

امروز روز دختر و تولد حضرت معصومه محمد جون من هم به دختر خاله هاش زنگ زد به اونها گفت که روز دختر ملالک باشه این گلهای قشنگ برای دختر خاله های محمد وضعیت خودم هم توی این چند وقت یک مقدار بحرانی شده با کمر درد گرفتگی عضلات درگیرم محمد هم میره میاد میگه این نی نی بغل من ،من کمر درد می کنه یا میاد سرش میذاره روی پام یک دفعه بلند می شه این نی نی زد توی سرم ای وای از دست این نی نی که به دنیا نیامده تازه شب که میشه مامان تو پیش من بخواب نی نی توی تخت من ،من هم بغلش می کنم کلی بوس می کنم امروز رفتیم با هم بیرون برای خودش اسباب بازی انتخاب می کنه که چی می خواد نی نی براش بیاره بستنی سفارش میده نمی دونی چه کارهای که نمی کنه تازگی که منت...
16 شهريور 1392

شیرین زبانی

محمد جونی چند روز پیش روی یک زمین صاف افتاد زمین اگه همیشه می دوید این بار آروم تر بود پسر خوبی ولی چشمتون روز بد نبینه چنان افتاد دست و پا و لبش  زخمی شد و کلی گریه اول من هم کلی ناراحت شدم ولی جلوی خودم گرفتم به محمد گفتم که مردها گریه نمی کنن و شما هم یا علی بگین بلند شو با کلی گریه بلند شد من هم براش توضیح دادم من هم بچه بودم می خوردم زمین و بلند می شدم ولی گریه محمد انگار تمامی نداشت من بغلش کردم گفتم الهی دردت بخوره توی جون من محمد هم در جواب من با اون حالتی که گریه می کرد گفت :اگه درد من بخوره توی جان تو هم تو گریه می کنی هم نی نی من که این و دوست ندارم اون لحظه که محمد به من این حرف زد نمی دوانستم ببوسمش گریه کنم فق...
24 مرداد 1392

عید سعید فطر

سلام به دوستای محمد جونی فردا عید فطر یک ماه مهمان خدا بودیم خدای که این بهترین فرشته  زیبا به من  داده و افتخار این داشتم که محمد جونی به نحوه احسن بزرگ کنم همیشه شاکرش بودم هستم خیلی برام جالب که خودم وقتی دلم می گیره رو می کنم به آسمان از خدا می خوام کمکم کنه محمد که داره بزرگ میشه مثل خودم وقتی می ریم بیرون تا یک آسمانی که بدون ساختمان می بینه سریع دستاشو می بره توی آسمان دعا می کنه قربونت بشم پسر گلم بابای شما از فردا تا یک هفته تعطیل دیگه شما می توانید صبح که از خواب بلند می شید دیگه نمی گین بابا کجاست تازه کلی برای شما برنامه ریزی کردیم که به شما توی این یک هفته خوش بگذره عید سعید فطر به همه دوستای محمد ...
17 مرداد 1392

کلاس

محمد جان من این مطالب برای شما می نویسم تا یک روز بدانی چه روزهای شادی با هم داشتیم عزیزم حدود یک ماه و نیم که داری با من می آیی سر کار یعنی سر کلاس مامان جون شما عضو ثابت کلاس منی خوشحالم که سه تای با هم میریم سر کلاس (من و شما ونی نی ) شما اینقدر آرامی که حدود نیم ساعت آخر که میشه میگی مامان بابا زنگ زده میگه من امدم خونه الهی من قربون این شیرین زبونیت بشم تو اینقدر صبوری از خدا می خوام که نی نی هم مثل شما باشه تازه کلی هم دوست پیدا کردی البته بزرگتر از خود شما ولی خوبی اینکه پسر مثل شما عزیز مامان بهتر بدانی که کلاس خودت هنوز یادم نرفته وقتی زمان کلاس خودم تمام شد حتما میذارم کلاس خلاقیت ...
10 تير 1392