امروز آخرین روز دی ماه روز خوبی با محمد شروع کردیم تازه بابای محمد هم امروز رفت مشهد برای یک ماموریت یک روزه شب موقعه ای که امد برای عزیزش یک سوغاتی قشنگ آورد محمد هم مثل همیشه ذوق زده شد ...
بابا جونی رفته بود ماموریت توی ماه بهمن چون مامان هم از ماهی سفید خوشش می اید برای همین از شمال ماهی تازه کلی خوراکی جور وا جور خرید این هم محمد آقا در حال ماهی پاک کردن و کمک مامانش همرا با دستکش که مثل مامانش باشه این هم یک جورشه به قول خودش دارم تکه تیکه می کنم ...
دیروز که ١١ روز از سال جدید می گذشت من و بابای تصمیم گرفتیم که محمد ببریم سرزمین عجایب جای خوبی بود بعضی از بازی ها مناسب محمد بود ولی بعضی دیگر نه ولی در کل هم به محمد خوش گذشت هم به من و بابای محمد نهار الویه درست کردم رفتیم آنجا خوردیم کلی بازی حدود ٥ امدیم خونه روز خیلی خوبی در کنار همدیگه و کلی خنده و شادی ...
محمد جون مامان بعد از یک مدت کوتاه دوباره امدم با کلی خبر جالب شما حدود سه هفته هست که صاحب دو تا فنج زیبا شدید و کلی با اینها بازی می کنید عزیز مامان اگه می دانستم زودتر می رفتم برات می گرفتم تازه بابای شما توی این ماه رفت شمال ماموریت و برای شما سه تا ماهی گرفت شما خیلی اهل ماهی هستید ماهی خیلی دوست داری و کلا توی این ماه خیلی فعال بودیم برای شما خرید عید هم برای شما انجام دادید که امیدوارم یک روز برید خرید عروسی عزیز مامان ...
محمد جون شما دارید وارد سه سالگی میشید و هر روز شیرین و شیرین تر میشی ولی نمیدانم من باید شما رو چه طوری درک کنماز خدا هر روز صبر بیشتر می خوام تا شما رو به نحوه احسن تربیت کنم و با آرامش تو هم برای من دعا کن عزیز مامان ...
دوستان محمد من قرار شده که برای محمد چند تا شعر از سایت مختلف پیدا کنم و با هاش کار کنم تا حفظ بشه این چند تا هم برای شما عزیزان گذاشتم تا استفاده کنید حیوونای رنگارنگ حیوونا خیلی هستن وحشی واهلی هستن گاو، بچه اش گوساله بز، بچه اش بزغاله گوسفند و میش و بره می چرند توی دره اسب و شتر تو صحرا بار می برند به هرجا روباه وشیر و پلنگ حیوونای رنگارنگ تو دشت وکوه و بیشه پیدا می شه همیشه ...
خورشید خانم از پشت کوه دوباره خورشید خانوم در اومد با کفشای طلا و پیرهنی از زر اومد آهسته تو آسمون چرخی زد و هی خندید ستاره ها رو آروم از توی آسمون چید با دستای قشنگش ابرا رو جابه جا کرد از اون بالا با شادی به آدما نیگا کرد دامنشو تکون داد رو خونه ها نور پاشید آدمها خوشحال شدن خورشید بااونها خندید... ...
هفته پیش چهلم مادر بزرگم بود با محمد رفتیم خونه بانو کلی محمد با دختر خاله هاش و پسر خاله هاش بازی کرد ولی ما شب برگشتیم خانه تا محمد تا صبح خوب بخوابه ولی فردا صبح زود راه افتادیم که به بهشت زهرا برسیم بعد از مراسم رفتیم خونه پدر بزرگ محمد اون هم چون یک مقدار حالش خوب نبود نمی توانست بره برای محمد بادکنک بگیره برای همین بابای محمد رفت اون هم یک بادکنک قشنگ گرفت که محمد کلی با این بادکنک بازی کرد این رو خودم نقاش کردم میدانم نقاشیم زیاد خوب نیست ...
امروز محمد بردیم آرایشگاه خیلی زیبا شدم اولش که وارد شدم با همان زبان بچگی ام گفتم که می شه مو کوتاه نکنیم مامانی هم با من حرف زد من رو راضی کرد مو هامو کوتاه کنم ولی در عوض یک مورچه برام گرفت و اینقدر آرام بودم که هر کی از کنار آرایشگاه رد می شد می گفت عجب پسر آرامی ومامانم هم از ته دلم خدا رو شکر کردم اینم عکس من قبل ازاینکه موهامو کوتاه کنم الهی مامان قربونت بشه چقدر مظلموم افتادی ببینید مامانم برام مورچه گرفته ...
روز جمعه بود بابای محمد هم وقتش آزاد تصمیم گرفت بابا هم تصمیم گرفت که در سرامیک را بگیره به قول خودش درز گیری بکنه شما هم طبق معمول کمک بابا کردین ولی با کلی شیطنت و کلی هم به شما خوش گذشت معلومه به من می خواد خوش بگذره ...