محمدمحمد، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
امیرامیر، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

محمد و امیر عزیز دل

دختر آرام

عمو مصطفی دوست بابا رضا توی یک روز پاییزی امدن دیدین ما و دیدین خونه جدید برای دقیق تر گفتن روز امدن آنها شب اول محرم الحرام بود عمو یک دختر ناز و آرام به نام زینب داشت که همش  میخواست با محمد بازی کنه ولی محمد آقای ما چون با کوچکتر از  خودش  زیاد نمی جوشه  با اون زیاد بازی نکرد ولی آخر سر که می خواستن برن اجازه داد با خانم خانمها یک عکس یاد گاری بگیره من هم از فرصت استفاده کردم اون توی وب محمد گذاشتم ...
25 دی 1391

تغییر اسم حیوانات

محد آقا خوب اسم حیوانات می گه فقط با یک تفاوت که به زبان خودش فیل                   خیل پنگوئن                    بینگو بینگو اسب                 اسپ گراز                       گراز     الاغ              ...
11 دی 1391

روز بدون تلویزیون

امروز 10 دی 91 از صبح که بلند شدیم سعی کردم محمد کمتر تلویزیون تماشا کنه  به از یک صبحانه که به قول خودم معمولی براش یک سبزی پلو ماهی درست کردم که خود محمد هم کمک کرد و کلی ذوق کرد خلاصه این پسری ما هم فقط ایگار دوست داره فقط ماهی خالی بخوره من هم با بازی هم شده به ایشون برنج هم دادم بعد به من گفت مامان نمی خوای با کامپیوتر کار منی امروز کارنکردی من هم کلی بهش خندیدم  گفتم باشه ولی خیلی کم با کامپیوتر کار کردم با هم رفتیم برای محمد رنگ انگشتی گرفتیم  از دم مغازه می گفت مامان مرسی که برای من نقاشی گرفتی کلی بازی و روی دیوار هم یک پارچه زدم و اون هم نقاشی کشیدعجب روز بدون تلویزیون خوب و آرامش بخش محمد جونی امروز هم مثل روز...
11 دی 1391

شب یلدا

هنوز یک روز دیگه مانده به شب یلدا قرار که من و تو فردا بریم خونه پدر بزرگ و خوش بگذرونیم و کلی شما خوراکی خوش مزه بخوری تا تپول بشی عسلم امیدوارم بهترین و طولانی ترین شب سال باشه برای تو این کارت پستال هم تقدیم می کنم به همه دوستان عزیزی که به سایت محمد آقا سر می زنند   ...
29 آذر 1391

دوچرخه

روز پنجشنبه من و عزیزم محمد با هم رفتیم نارمک با اینکه صبح باران خوبی می امد و زیاد تند هم نبود ولی باز هم رفتیم آخه قرار که بابابزرگ مهربون محمد جان براش یک دوچرخه که به قول محمدجان(چچه)بخره   آخه یک قضیه خیلی جالبی که هم پدر بزرگ ذوق خریدن رو داره هم نوه بالخره به هر سختی زیر باران رفتیم اول ناهار خونه بانو(مادر مامان محمد)بعد قرار شد که محمد بره خونه کوثر دختر خاله اش و مامان هم بره به دیدن مادربزرگ خودش که توی بیمارستان بوعلی تهران بستری بود .محمد کلی با کوثر بازی کردن و خاله رو حرص دادن وقتی مامان امد کلی در این مورد تعریف کرد با هم برگشتیم خونه بانو محمد یک چرت یک ساعته زد تا بابای مهربونش بیاد.بعد سه تای را...
29 آذر 1391

پیتزا

امروز محمد آقا زود از خواب پا شد یک صبحانه مفصل بعد از مدتها خورد من هم کلی ذوق کردم بعد بهش گفتم که می خوای برات پیتزا درست کنم اون هم از ذوقش پرید هوا گفت آخ جون من خیلی پیتزا دوست دارم من و بغل کرد و از ته دلش بوسید محمد جونی من هم تو رو خیلی خیلی دوست دارم ...
28 آذر 1391

شب یلدا

یک روز بابای از ماموریت امد یک کدو سر راهش خرید برای  اولین شب یلدا شما که خیلی به یاد موندنی بود شما هم با اون یک عکس یادگاری گرفتین   ...
22 آذر 1391

خنده ای از ته دل

یک روز گرم توی ماه شهریور بود مامان و بابا تصمیم گرفتن که برن شمال راه افتادن که وسط راه اینقدر شلوغ بود که بنا بر این گذاشتن که موکول کند به یک روز دیگه بابای گفت که ناهار رو بریم پارک بخوریم من هم که کلی شیطون شده بودم تازه می خواستم چهاردست و پا برم مامان برای من شکلک در می یاره که به من خوش بگذره من هم پسر خوبی ام برای اونها می خندم مامان مهربونم هم عکس من رو روی وب من میذاره  تا برای من یادگاری باشه   ...
22 آذر 1391

ورزشکار کوچولو

ورزشکار کوچولوی مامان داره ورزش می کنه تا زودتر مثل باباش بزرگ بشه بابای داره با تو بازی می کنه که شما دو قاشق غذا بخوری بعد از اینکه شیر خوردی تو رو برد بارفیکس بری بالا دوست دارم محمد عزیز دل مامان ...
22 آذر 1391