محمدمحمد، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
امیرامیر، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

محمد و امیر عزیز دل

روز بارانی

محمد جونی تو برای بار اول چتر گرفتی دستت و خیلی خوشحالی بابای ازت عکس گرفته مامان و بابا تو رو خیلی دوست دارن مثل یک موشه می مونی بامزه و عسل محمد جونی با زبان شیرین بعضی اوقات ایقدر زیبا حرف می زنی که من بابا نمی دونیم چه طوری جواب تو رو بدیم خیلی روحیه لطیفی داری و خیلی مهربان هم نسبت به من و به بابا جونت     ...
27 فروردين 1392

آقای دکتر

برای محمد عزیزم یک جایزه خوب گرفتیم اون هم وسایل پزشکی اون هم می خواست که مثل آقای دکتر بشه محمد جان امیدوارم که به آرزوی خودت برسی   ...
27 فروردين 1392

امام زاده داود

امسال تعطیلات تابستانی بابای با سال های قبل فرق داشت بابای مدت تعطیلاتش خیلی زیاد بود حدود ده روزی بود به محمد و مامانش خیلی خوش گذشت یک روز بابای از خواب بلند شد و گفت بریم امروز امام زاده داود بابا جون محمد هم برای اون یک تفنگ آب پاش گرفت  
26 فروردين 1392

آشپز بزرگ

توی یک روز گرم تابستانی توی ماه مردا بابا عمو علی رو دعوت کرده بود برای افطار من هم بعد افطار خواستم غذا بکشم کمک مامان مهربونم بکنم باباهم سریع از من عکس گرفت عجب بابای جالبی دارم   ...
26 فروردين 1392

محرم

محمد آقا امسال دومین محرمی بود که شما پشت سر گذاشتید و خانواده ما دو روز عاشورا و تاسوعا خونه پدر بزرگ شما بودیم و کلی به ما خوش گذشت چند تا از عکس های زیبای که شما علی اصغر شدید برای دوستان وب می گذارم ...
26 فروردين 1392

آتیلیه

محمد عزیزم بابا و مامان شما رو توی هشت ماهگی بردن آتیلیه عکس بگیری شما هم مثل تمامی نی نی های مهربون آرام ایستادین و از شما عکس گرفتیم من هم چند تا از این عکسها رو برای دوستانتون روی وب می گذارم     ...
26 فروردين 1392

آواز خوان

امروز پنجمین روز زمسنان روز نیمه بارانی محمد برای بار اول صبح زود از خواب پاشد و صبحانه خورد و دوباره خوابید تا ظهر وقتی پاشد گفت برای من غذا میآری من هم غذا اوردم رد کل روز خوبی بود که این پادشاه خوب غذا خورد شب بابای محمد امد فیلم ببینه من و محمد مزاحمش شدیم اونم هم رفت هندفونشو آورد که بزنه توی گوشش محمد اونو ازش گرفت گذاشت توی گوشش این هم چندتا عکس که توی دوچرخه خودش در حال اواز خواندن   ...
26 فروردين 1392

ماهی گیری

یک شب زمستانی من داشتم برای محمد کتاب می خواندم  که محمد جونم بخوابه ولی ایشون به من گفت که می شه من ماهی گیری کنم من هم کلی تعجب کردم گفتم باشه اون هم با شمشیرش این طوری که توی عکس هست داره ماهی گیری می کنه این هم یک جوره شه ...
26 فروردين 1392

اولین عکس بهار

یک روز توی فصل زیبای بهار من و بابا و محمد جونی داشتیم با هم می رفتیم خونه عمه جونی محمد از کنار پارک که رد شدیم محمد با تمام حساس گفت:مامان از من عکس میندازی ببین چه گل زیبای من و بابا هم گفتیم چشم عزیز از این حرکتش استقبال کردیم این هم چند تا عکس زیبا کنار گلهای قشنگ   ...
26 فروردين 1392

استخر

اواخر روزها زمستان بود بابای محمد تصمیم گرفت که محمد ببره استخر شرکت درست بهمن ماه اون روز محمد دو ساعت تمام با باباش رفته بود برای خرید یک مایو برای خودش شایان ذکر که شب هم مهمون داشتیم دوستای بابای محمد ولی با این حال پدر و پسر رفتن با پسر عمه محمد و شوهر عمه محمد کلی به اونها خوش گذشت محمد قبل از رفتن گفت که از من عکس می گیرین مایومو تن کنم بابا هم قبول کرد این هم چند تا عکس جالب از این مایو قشنگ محمد آقا برای شام هم که مهمون داشتیم سه تا دختر بودن به نامهای فاطمه زینب که خواهر بودن رها هم دختر عمو محسن این هم عکس دوستای محمد ...
26 فروردين 1392